داستان6
در آن ایام، در تمام قلمرو کشور
وسیع اسلامی، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته
بود که، چه فرمانی صادر میکند و چه تصمیمی میگیرد.
در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یامسیحی
یا زردشتی) روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند.
معلوم شد که مسلمان به کوفه میرود، و آن مرد کتابی درهمان نزدیکی، جای
دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافرت
راهشان یکی است باهم باشند و بایکدیگر مصاحبت کنند.
راه مشترک، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به
سر دو راهی رسیدند، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق
مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت، و از این طرف که او میرفت،
آمد .
پرسید : «مگر تو نگفتی من میخواهم به کوفه بروم ؟»
-مسلمان: «چرا».
-کتابی: «پس چرا از این طرف میآئی؟ راه کوفه که آن یکی است».
-مسلمان: «میدانم،میخواهم مقداری تورا مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود: "هرگاه دو نفر در یک
راه بایکدیگر مصاحبت کنند، حقی بریکدیگر پیدا
میکنند". اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حق که به
گردن من داری میخواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم. و البته بعد به راه
خودم خواهم رفت».
-کتابی:«اوه، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد، و باینسرعت دینش در جهان رائج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمهاش بوده».
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به نهایت درجه رسید، که برایش
معلوم شد، این رفیق مسلمانش، خلیفه وقت، علی ابن ابیطالب(ع)
بوده. طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد، و در شمار افراد مؤمن و
فداکار اصحاب علی(علیهالسلام) قرار گرفت».
. 1 اصول کافی، ج 2، باب "حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر"،
صفحه670
[ ] [ ] [ kalame_vahi ]
[ (0) نظر]